جدول جو
جدول جو

معنی آب کردن - جستجوی لغت در جدول جو

آب کردن
جسم جامد را در آب حل کردن، جسمی را به وسیلۀ حرارت ذوب کردن، گداختن، فروختن کالای بنجل و نامرغوب با حیله و تزویر
تصویری از آب کردن
تصویر آب کردن
فرهنگ فارسی عمید
آب کردن
(مَ جَ مَ)
تذویب. گداختن. اذابه. ذوب. مذاب کردن. حل کردن. محلول ساختن، مجازاً، فروختن چیزی بنهانی. بفروش رسانیدن کالایی کم مشتری و کاسد یا قلب و ناروا.
- دل کسی را آب کردن، او را در مطلوب و آرزویی انتظار دادن
لغت نامه دهخدا
آب کردن
گداختن وکنایه از فروختن جنس خراب با حیله
تصویری از آب کردن
تصویر آب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آب کردن
((کَ دَ))
ذوب کردن، به حیله جنس نامرغوب را فروختن
تصویری از آب کردن
تصویر آب کردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آس کردن
تصویر آس کردن
نرم کردن، آرد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خُ دَ)
صحبت داشتن با کسی در شب. (از بهار عجم). صحبت در شب. (فرهنگ نظام) :
خلوتی ساختند و شب کردند
مادر پیر را طلب کردند.
امیرخسرو دهلوی.
کردم به ذوق شادی شب با سگان کویش
صحبت بهم خوش آید یاران باوفا را.
کاتبی.
، وارد شدن در شب. (فرهنگ نظام) ، شب به روز کردن. تمام شب به سر بردن به شغلی. (بهار عجم) :
شب تا به روز بودم من مبتلای هجران
تو شب به روز کردی با مبتلای دیگر.
لسانی.
، شب را در بیرون خانه به سر بردن. (یادداشت مؤلف) :
ور شب کنم از خانه به جای دگر آیم
او شب کند از خانه به جای دگر آید.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
محلول: قند آب کرده، مذاب: قلعی آب کرده
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
آب انداختن ماست یا آش سرد و جز آن چون قسمتی از آن را برگرفته باشند. آب انداختن
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ دَ)
خمیر داروئی یا جز آن را به صورت حب، گلوله کردن
لغت نامه دهخدا
(مَءْ تَ)
گرفتار تب شدن:
مریضی که در عشق تب میکند
علاجش دو عناب لب میکند.
رفیقای نائینی (از آنندراج).
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغ کردن
تصویر بغ کردن
خشمگین نشستن، اخم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بس کردن
تصویر بس کردن
ایستادن، باز ماندن، متوقف شدن، کم کردن، رها کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبله کردن
تصویر آبله کردن
آبله بر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بق کردن
تصویر بق کردن
عبوس شدن پژمان و ترشرو بودن چهره در هم کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابا کردن
تصویر ابا کردن
سر باز زدن امتناع کردن سرباز زدن ابا داشتن ابا آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب سردی
تصویر آب سردی
آب که پس از بول از مجری میاید، وذی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دادن
تصویر آب دادن
اعطای آب بکسی یا حیوانی: (یک لیوان آب بمن داد)، آب ریختن جاری کردن آب با آب پاش و مانند آن آبیاری کردن: (باغچه را آب دادم) یا آب دادن بزهر. آلودن شمشیر و خنجر و جز آن بزهر تا التیام نپذیرد. یا آب دادن چشم. جاری شدن آب مخصوص از دیدگان بعلت کسالت و پیری. یا آب دادن فلز. طلی کردن آن بفلز گرانبهاتر آب زر یا سیم دادن، یا آب دادن کارد و شمشیر و مانند آن عملی که شمشیر سازان و کارد گران کنند برای سخت کردن آهن و آن فرو بردن فلز تفته شمشیر و مانند آن است در آب
فرهنگ لغت هوشیار
آب نوشیدن آشامیدن آب. یا در یک آب خوردن، در یک لحظه در مدتی بسیار کوتاه. یا مثلظب خوردن، بسیار سهل خیلی آسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب مردی
تصویر آب مردی
نطفه، منی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گردش
تصویر آب گردش
تند رفتار تند رو سریع السیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کشیدن
تصویر آب کشیدن
حمل آب از جائی به جائی، بیرون آوردن آب با دلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادب کردن
تصویر ادب کردن
تنبیه کردن، تادیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب کردن
تصویر شب کردن
شب را به روز آوردن، صحبت داشتن (بشب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تب کردن
تصویر تب کردن
تب گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حب کردن
تصویر حب کردن
گویکاندن گویه ساختن دارویی را بصورت حب در آوردن حب ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آش کردن
تصویر آش کردن
دباغی کردن پیراستن چرم دباغت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کرده
تصویر آب کرده
گداخته مذاب: قلعی آب کرده، محلول: قند آب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخوردن
تصویر آبخوردن
آشامیدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب کردن
تصویر شب کردن
((شَ. کَ دَ))
شب را به روز آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آس کردن
تصویر آس کردن
((کَ دَ))
خرد کردن، آسیا کردن، ساییدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آش کردن
تصویر آش کردن
((کَ دَ))
دباغی کردن، پیراستن چرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بو کردن
تصویر بو کردن
استشمام
فرهنگ واژه فارسی سره
بد گفتن، لعن کردن، لعنت فرستادن، دشنام دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب آشامیدنی، بخاردن ا
فرهنگ گویش مازندرانی
ملاقه ی بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی